چیزهایی هست توی بچگی با تو می مونند . نمیدونی از کجا اومدند اگر ذهنت ماندگاری بالا داشته باشه بدتر هست. خرافه یا هر چیز دیگه توی ذهنت هست. شریفه خانم _ همسر دوست بابا _ وقتی مربض شد و بعد از چند وقتی اذیت شد و بالاخره از دنیا رفت. اولین بار توی ذهنم اومد می گفتند: اگر از زندگی خسته بشه جنازش سریع میره . توی ذهنم بود وفتی تشیع جنازه این  خانم بود. حواسم بود خیلی سریع میرفت یادم هست توی شاهزاده حسین قزوین واقعا  می دویدم ولی باز به جنازه نمی رسیدم. دیگه شده ملکه ذهنم انگار هر مراسمی می رم به این موضوع  دقت می کنم. درست یا غلط بودنش رو نمیدونم چیزیی توی ذهنم هست و نمیره. از قدیم میگن: بزرگ خانواده عین ستون هر خونه هست وقتی میره.... ولی سال بد زندگی ما سال 89 بود 9 تیر 89 وقتی کوچکترین عموم، یعنی عمو پرویز مرد. و همه توی بهت و حیرت ماندیم. عمویی همه چیرش با همه فرق داشت. اروم بودنش ، ساکتی عمو.... تشیع عمو همه نگران بابا که برادر بزرگتر بود ،بودند . ولی بابا هیچ عکس العملی نشون نمیداد باورش نمیشد شاید. نمیدونم هیچی نمیگفت . این آخر سری ها بابا فقط  صبح به صبح اشک میریخت چرا عمو رفته و بابا زنده هست خبر نداشت سر سال نشده او هم میره آرام بی صدا . بی صدا تر از آنکه فکر کنیم. بابا از مرگ می ترسید. امید داشت هنوز به زندگی . خوشحالم از اینکه تا آخرین روز بابا نفهمید بیماریش سرطانه . ولی همش میگفت: میترسم بمیرم عموت نباشه بعد بعض می کرد میگفت: چرا اول پرویز . خرداد بود . عمو قرار بود بره شمال ولی  نرفت نمیدانم سر چی بود که سفزش کنسل شد . بابا بلند شد اومد کنار مبل نشست بعد وضو گرفت . نماز خواند گفت:بابت روزهایی بیمارستان بودم. بعد سراغ عمو رو گرفت بعد خودش گفت: پرویز که مرده ولی این بار  بغض نکرد . فقط پرسید : عموت رفت شمال ؟ گفتم: نه خیالش راحت شد. بعد رفت  توی تختش خوابید رو به قبله .اگر عادت برادرم  محسن نبود که قبل از رفتن سر کار به دیدن بابا می رفت ما متوجه مرگ بابا نمیشدیم. هنوز دلم برای محسن میسوزه . متوجه شد بابا تموم کرده به ما چیزیی نگفت. نمیدونم چند ساعت بالای جنازه بابا من بودم . فقط وقتی امبولاس اومد تا بابا رو ببره خیلی کند بود با این حرف توی ذهنم بود بابا دوست نداشت بره جنازه به کندی می رفت ..... روز تشیع جنازه بابا رو دیدم تند میرفت نه به تندی شریفه خانم  ولی انگار بابا قبول کرده بود. حالا نزدیک یک سال میگذره .. هنوز مرگش رو باور ندارم هنوز نمیتونم سر خاکش برم. هنوز فکر میکنم بابا رفته اراک بر میگرده. دوستی میگفت: روحیه خوبی داری ؟ من سکوت کردم. حرفهایی هست نمیشه گفت ..... چیزهایی هست  که  باید قوت بدی .و بدتر از اون چیزهایی هست نمیدونی از کجا اومدند بدتر از همه اگر ذهنت ماندگاری داشته باشد دیوانه ات میکند. ای کاش مثل مرگ عمو مرگ بابا رو باور میکردم.